ماه فروردین و هنــگام گل است موسم دیدار گل با بلبـــــــل است
دوستان شادی کنان در انجمن مانده ام من دور از این باغ و چمن
همیشه بهار برایم با خاطراتی خوب آغاز می شد اما این بار شکل بهار خزانی بوده برایم دیگر بهار نبود بهار من در حال خزان بود. آن شب که به انتظار صبح، که (صبح آخر زندگیم بود) به همه چیز فکر می کردم نمی دانید؟ که چه بر من گذشت و چه تا صبح کشیدم.
. من در این کنج قفس جا مانده ام ای خدا تنهای تنها مانده ام
نیست دیگر در تنــــــم تاب و توان ناتوانـــــــــم، ناتوانم، ناتوان
اینها مواردی بود که از روح و روانم می گذشت ، یعنی ناتوانی ام را می دیدم، دیگر از حس کردن گذشته بود. در هاله ای از غم گوشه آن گوشه از دنیا، من بودم و خدای خود، ناتوانی مرا در آغوش گرفته بود و برایم با صدای سردش آوای لالایی می خواند. بخواب؛ که همه چیز به آخر رسیده. از آن لحظه سردتر دیگر نبود. یعنی زمستان با آن همه سردیش از آن لحظات گرمتر و بهتر بود.
دیگرم تاب و تــــــــــوان در تن نماند قـــدرت ذکر و دعا در من نماند
پس تو خود ای خالق عرض و سماء هم دعا کن هم دوا کن درد ما
به او که در آن لحظه کنارم بود گفتم، تو که خود می دانی پس خود دوا کن ( یا من اسمه دواء....)
و آن لحظه به این اندیشیدم که فردا چه خواهد شد از او خواستم..
زین مصیبتهای بی حد و شمار حال ما را وارهـــان ای کرد گار
دستــــــــها بر جان انعامت دراز چشمها بر چشمه فیض تو باز
و می دانستم که او برایم هرچه بخواهد آن بهتر است، دوباره گفتم:
کن دعای بی پناهان مستجاب با عطای خویش ما را ده جواب
زین پریشـــان حالی درماندگی خلق را آســــوده کن در زندگی
به یاد فردا افتادم که چگونه خواهد گذشت، از خدای خود خواستم:
شاد گردد تا که دلهای غمین رحمتی یا رحمتاً العالمین
خاطر غم دیدگان را شاد کن جمله را از دید غم آزاد کن
شب در حال گذشتن بود اما هر سایه یک پتک بر سر من، لحظه در حال سپری شدن است، (خدایا هیچ کس کاری نمی تواند بکند، مگر تو) دوباره با خود مرور کردم، آنها که خود همه چیز را می دانند و حقشان است که قصاص کنند، از خدای خواستم که یک بار دیگر فرصتی بدهد اما با خود گفتم (که چه کنم مگر قرار است در فرصت بعدی اتفاقی بیفتد بگذار کار تمام شود) دوباره گفتم ( یعنی می شود که فرصتی هر چند کوتاه پیش بیاید؟ شاید بشود) خیلی سخت می گذشت، اینها چیزی نیست که بتوان بیان کرد اما از یک طرف این حق آنان است که قصاص کنند؛ کتاب و دین شریعت به آنان اجازه داده من نیز خطا کرده ام ولی زندگی و جوانی حق من است. آیا یک اشتباه هرچند بزرگ باشد قابل بخشش نیست؟ آیا نمی توان با خداوند که گفته اگر ببخشید برای شما بهتر است، در این زمینه وارد معامله شد؟
« بهبود شجاعی آماده شود برای اجرای حکم» ! نمازم را خواندم آن در نظرم آخرین نماز بود و بعد باید حرکت می کردم صدای زنجیرها می آمد، قرار بود با دسته بسته جان دهم چقدر سخت است حکم، حکم خداوند و باید اجرا شود. مامور آمد و مرا آماده حرکت به سمت آخر زندگیم کرد.
برویم... صدای گامها را می شنیدم وارد محوطه شدم یکی از آن طنابها را برای من آماده کرده اند.
محوطه شلوغ، هر کس در جایی و من را به سمت محل اجرای حکم راهنمایی می کردند آن صبح آخر من بود دیگر قرار بود بعد از آن را نبینم.
« بهنود شجاعی: به شما یک ماه فرصت داده شد تا رضایت ولی دم را بگیرید، او را بر گردانید»
یک لحظه خانواده شاکی را دیدم برادر داغ دارش گفت : « تو برادرم را کشتی» نمی دانستم از آن خبر خوشحال باشم یا از این جمله ناراحت. خوشحالیم کمتر از دقیقه ای طول نکشید آنان می خواستند حق برادر جوانشان را بگیرند و حق داشتند. اما به هر حال من یک ماه دیگر فرصت داشتم زنده بمانم اما این مطلب دل آن خانواده داغدار را درد آورد. چه کنم خدای من:
ای خدا ای راز دار بندگان شرمگینت ای توانایی که بر جان و جهان فرمانروایی
ای خدا ای همنوای ناله پروردگانـــت زین جهان تنها تو با سوز دل من آشنایی
از اینکه آنان دل خسته و رنجور شده بودند غصه ام بیشتر شد غم سراپای وجودم را فرا گرفت. میخواستم فریاد بکشم که دیگر توان زنده بودن را ندارم، دیگر این شکل زندگی برایم سخت است هر لحظه برایم لحظه مرگ است و هر دقیقه برایم عذاب آور، به که بگویم که خلاصم کنید.
صدایم در درون حبس شده بود، تشنه بودم اما آب شفایش نبود، خسته شده بودم اما نمی توانستم استراحت کنم، می خواستم بخوابم اما چشمانم اجازه نمی داد، می خواستم گریه کنم اما اشکی نداشتم، دوباره آن سلول تنگ و کوچک. به که بگویم نمی خواهم اینجای دنیا را. دوباره باید آن همه عذاب را تحمل کنم. کسی می گفت: « این لطف پروردگار هم به تو و هم به خانواده مقتول است شاید خداوند آنان را نیز بیازماید تو چه میدانی، مگر خود نگفته که من بهتر بر احوال شما آگاهم» با این ندا تسکین یافتم که آری خداوند بهتر می داند، شاید به این وسیله آنان نیز مانند من در حال آزمایش اند. که چگونه از حق خود بگذرند و زندگی جوانی را به او بر گردانند. یک ماه سخت و طاقت فرسا گذشت یک عده در جشن و شادمانی، یک عده در راه مسافرت به هرجایی که می خواستند، من نیز درگیر با آخرین روزهای زندگی ام، هر روز منتظر بودم خبری بیاید که شاید در آن از رضایت صحبتی شده باشد. اما هیچ؟
تا اینکه دوباره وقت آن شده که در این غم خانه دنیا شبی را صبح کنم. اما این بار سخت تر، چون یک شب زودتر از دوستانم جدا شدم و نتوانستم با کسی خداحافظی کنم. احساس می کردم که موهایم سپید شده و درونم تهی، چشمانم پر از اشک و ...
اشک می غلطد به مژگانم ز شرم و روسیاهی ای پناه بی پناهان مو سپید و رو سیاهم
بر در بخشایشت اشک پشـــــــــیمانی فشانم تا بشویم شاید از اشک پشیمانی گناهم
آماده یک روز سخت و شب سیاه دیگر شده بودم. با خدای خود می گفتم ای کاش در این زمان آخر یک لحظه مادرم کنارم بود. اما من از نعمت او برخوردار نبودم. با خود گفتم ای کاش دستان گرم پدرم روی شانه هایم بود اما به جای آن دست سنگین تقدیر با من بازی می کرد. اشک چشمانم دلم را می شست و دلم چشمه ای شده بود برای اشکم. دوباره حرکت به سوی آخرین نقطه دنیا وای این سفینه مرا کجا می برد و چه قدر سرعت داشت. وقتی بیرون را نگاه می کردم همه جا سبز و خرم بود همه داشتند زندگی خودشان را می کردند کسی به من توجهی نمی کرد با خود گفتم ( یعنی خدایا می شود من را ببخشند) در ان لحظات چشمانم را خواب ربود.
ای بسا شب خواب نوشین گرم بیفتد به چشم خواب می بینم چو مرغی می پرد در آسمانها
پیــــــــــــــــکر آلوده ام را خواب شیرین می رباید روح من در جستجـــــــویت می پرد تا بی کرانها
آن شب نیز با تمام سختی هایش گذشت . خانواده مقتول با من چه خواهند کرد. یکبار که خداوند عمرم را تمدید کرد آیا آنان نیز مرا خواهند بخشید؟ هیچ چیز غیر ممکن نیست و همه چیز امکان دارد یعنی این بار چه می شود می بخشند یا می کشند؟ اما باید بگویم ای خانواده مقتول ای عزیزان عزیز از دست داده، من به عنوان قاتل فرزند شما از شما طلب عفو و بخشش می کنم و از شما می خواهم که مرا به آیه های قرآن که گفته: ( بخشیدن برای شما بهتر است) مرا ببخشید، آیا غیر از این است....
شما اکنون وقت دارید یک تحقیق کنید و ببینید، آنانکه بر امر قصاص تاکید داشته اند بعد از اجرای حکم چه حالی پیدا کرده اند، اگر من در غفلت مرتکب آن عمل شدم و در سنی که خوب و بد را از هم تشخیص نمی دادم شما چه، شما فقط به خاطر انتقام می خواهید این کار را انجام بدهید، که البته حقتان است یعنی نمی توان یک لحظه تامل کرد. اگر قصاص من باعث راحتی شما و آرامش روح آن مرحوم می شود اشکالی ندارد و اگر شما از آن دو نوبت که به من اجازه داده شده تا بتوانم رضایت شما را جلب کنم ناراحت و خشمگین هستید، آن موهبت خدا بود و من نیز به رضای او راضیم، اما به شما بگویم اگر مرا قصاص کنید که حکم حدود الهی را درباره ام اجرا کرده اید، جان جوانی را در مقابل جان جوانتان گرفته اید و هیچ کس نمی تواند به شما بگوید که چرا اینکار را کرده اید و هیچ حساب و کتابی نمی ماند و به حقتان رسیده اید و دیگر همه چیز تمام می شود. اما اگر رضایت بدهید و از قصاص من در گذرید اولاً که خدا را خشنود کرده اید و از خصلت بخشندگی برخوردار شده اید و مرا تا آخر عمر غلام خود کرده اید و وارد معامله با خداوند شده اید که قطعاً در آن منفعت است. اما لحظات سختی که برمن گذشت را به خاطر لحظات سختی که بر شما گذشت حلالتان می کنم من لحظاتی را برای شما شرح دادم که با ورق و قلم نمی توان آن را توصیف کرد. لحظه ای که باید را نمی دانی و فقط انتظار دستی مهربان را می کشی که مرا ببخشد اما لحظاتی که شاید هیچ وقت جبران نشود. بار الهی می دانی که با دل شکسته و مالامال از درد این حرفها را می گویم:
مهربانا! با دلی شکسته رو به سوی تو کردم رو کجا آرم اگر از درگهــــت گویی جوابم
بی کسم از سایه مهر تو می جویم پناهی از کجا یابم خدایی گر به کویت ره نیابم
.
نیست دیگر در تنــــــم تاب و توان ناتوانـــــــــم، ناتوانم، ناتوان
اینها مواردی بود که از روح و روانم می گذشت ، یعنی ناتوانی ام را می دیدم، دیگر از حس کردن گذشته بود. در هاله ای از غم گوشه آن گوشه از دنیا، من بودم و خدای خود، ناتوانی مرا در آغوش گرفته بود و برایم با صدای سردش آوای لالایی می خواند. بخواب؛ که همه چیز به آخر رسیده. از آن لحظه سردتر دیگر نبود. یعنی زمستان با آن همه سردیش از آن لحظات گرمتر و بهتر بود.
دیگرم تاب و تــــــــــوان در تن نماند قـــدرت ذکر و دعا در من نماند
پس تو خود ای خالق عرض و سماء هم دعا کن هم دوا کن درد ما
به او که در آن لحظه کنارم بود گفتم، تو که خود می دانی پس خود دوا کن ( یا من اسمه دواء....)
و آن لحظه به این اندیشیدم که فردا چه خواهد شد از او خواستم..
زین مصیبتهای بی حد و شمار حال ما را وارهـــان ای کرد گار
دستــــــــها بر جان انعامت دراز چشمها بر چشمه فیض تو باز
و می دانستم که او برایم هرچه بخواهد آن بهتر است، دوباره گفتم:
کن دعای بی پناهان مستجاب با عطای خویش ما را ده جواب
زین پریشـــان حالی درماندگی خلق را آســــوده کن در زندگی
به یاد فردا افتادم که چگونه خواهد گذشت، از خدای خود خواستم:
شاد گردد تا که دلهای غمین رحمتی یا رحمتاً العالمین
خاطر غم دیدگان را شاد کن جمله را از دید غم آزاد کن
شب در حال گذشتن بود اما هر سایه یک پتک بر سر من، لحظه در حال سپری شدن است، (خدایا هیچ کس کاری نمی تواند بکند، مگر تو) دوباره با خود مرور کردم، آنها که خود همه چیز را می دانند و حقشان است که قصاص کنند، از خدای خواستم که یک بار دیگر فرصتی بدهد اما با خود گفتم (که چه کنم مگر قرار است در فرصت بعدی اتفاقی بیفتد بگذار کار تمام شود) دوباره گفتم ( یعنی می شود که فرصتی هر چند کوتاه پیش بیاید؟ شاید بشود) خیلی سخت می گذشت، اینها چیزی نیست که بتوان بیان کرد اما از یک طرف این حق آنان است که قصاص کنند؛ کتاب و دین شریعت به آنان اجازه داده من نیز خطا کرده ام ولی زندگی و جوانی حق من است. آیا یک اشتباه هرچند بزرگ باشد قابل بخشش نیست؟ آیا نمی توان با خداوند که گفته اگر ببخشید برای شما بهتر است، در این زمینه وارد معامله شد؟
« بهبود شجاعی آماده شود برای اجرای حکم» ! نمازم را خواندم آن در نظرم آخرین نماز بود و بعد باید حرکت می کردم صدای زنجیرها می آمد، قرار بود با دسته بسته جان دهم چقدر سخت است حکم، حکم خداوند و باید اجرا شود. مامور آمد و مرا آماده حرکت به سمت آخر زندگیم کرد.
برویم... صدای گامها را می شنیدم وارد محوطه شدم یکی از آن طنابها را برای من آماده کرده اند.
محوطه شلوغ، هر کس در جایی و من را به سمت محل اجرای حکم راهنمایی می کردند آن صبح آخر من بود دیگر قرار بود بعد از آن را نبینم.
« بهنود شجاعی: به شما یک ماه فرصت داده شد تا رضایت ولی دم را بگیرید، او را بر گردانید»
یک لحظه خانواده شاکی را دیدم برادر داغ دارش گفت : « تو برادرم را کشتی» نمی دانستم از آن خبر خوشحال باشم یا از این جمله ناراحت. خوشحالیم کمتر از دقیقه ای طول نکشید آنان می خواستند حق برادر جوانشان را بگیرند و حق داشتند. اما به هر حال من یک ماه دیگر فرصت داشتم زنده بمانم اما این مطلب دل آن خانواده داغدار را درد آورد. چه کنم خدای من:
ای خدا ای راز دار بندگان شرمگینت ای توانایی که بر جان و جهان فرمانروایی
ای خدا ای همنوای ناله پروردگانـــت زین جهان تنها تو با سوز دل من آشنایی
از اینکه آنان دل خسته و رنجور شده بودند غصه ام بیشتر شد غم سراپای وجودم را فرا گرفت. میخواستم فریاد بکشم که دیگر توان زنده بودن را ندارم، دیگر این شکل زندگی برایم سخت است هر لحظه برایم لحظه مرگ است و هر دقیقه برایم عذاب آور، به که بگویم که خلاصم کنید.
صدایم در درون حبس شده بود، تشنه بودم اما آب شفایش نبود، خسته شده بودم اما نمی توانستم استراحت کنم، می خواستم بخوابم اما چشمانم اجازه نمی داد، می خواستم گریه کنم اما اشکی نداشتم، دوباره آن سلول تنگ و کوچک. به که بگویم نمی خواهم اینجای دنیا را. دوباره باید آن همه عذاب را تحمل کنم. کسی می گفت: « این لطف پروردگار هم به تو و هم به خانواده مقتول است شاید خداوند آنان را نیز بیازماید تو چه میدانی، مگر خود نگفته که من بهتر بر احوال شما آگاهم» با این ندا تسکین یافتم که آری خداوند بهتر می داند، شاید به این وسیله آنان نیز مانند من در حال آزمایش اند. که چگونه از حق خود بگذرند و زندگی جوانی را به او بر گردانند. یک ماه سخت و طاقت فرسا گذشت یک عده در جشن و شادمانی، یک عده در راه مسافرت به هرجایی که می خواستند، من نیز درگیر با آخرین روزهای زندگی ام، هر روز منتظر بودم خبری بیاید که شاید در آن از رضایت صحبتی شده باشد. اما هیچ؟
تا اینکه دوباره وقت آن شده که در این غم خانه دنیا شبی را صبح کنم. اما این بار سخت تر، چون یک شب زودتر از دوستانم جدا شدم و نتوانستم با کسی خداحافظی کنم. احساس می کردم که موهایم سپید شده و درونم تهی، چشمانم پر از اشک و ...
اشک می غلطد به مژگانم ز شرم و روسیاهی ای پناه بی پناهان مو سپید و رو سیاهم
بر در بخشایشت اشک پشـــــــــیمانی فشانم تا بشویم شاید از اشک پشیمانی گناهم
آماده یک روز سخت و شب سیاه دیگر شده بودم. با خدای خود می گفتم ای کاش در این زمان آخر یک لحظه مادرم کنارم بود. اما من از نعمت او برخوردار نبودم. با خود گفتم ای کاش دستان گرم پدرم روی شانه هایم بود اما به جای آن دست سنگین تقدیر با من بازی می کرد. اشک چشمانم دلم را می شست و دلم چشمه ای شده بود برای اشکم. دوباره حرکت به سوی آخرین نقطه دنیا وای این سفینه مرا کجا می برد و چه قدر سرعت داشت. وقتی بیرون را نگاه می کردم همه جا سبز و خرم بود همه داشتند زندگی خودشان را می کردند کسی به من توجهی نمی کرد با خود گفتم ( یعنی خدایا می شود من را ببخشند) در ان لحظات چشمانم را خواب ربود.
ای بسا شب خواب نوشین گرم بیفتد به چشم خواب می بینم چو مرغی می پرد در آسمانها
پیــــــــــــــــکر آلوده ام را خواب شیرین می رباید روح من در جستجـــــــویت می پرد تا بی کرانها
آن شب نیز با تمام سختی هایش گذشت . خانواده مقتول با من چه خواهند کرد. یکبار که خداوند عمرم را تمدید کرد آیا آنان نیز مرا خواهند بخشید؟ هیچ چیز غیر ممکن نیست و همه چیز امکان دارد یعنی این بار چه می شود می بخشند یا می کشند؟ اما باید بگویم ای خانواده مقتول ای عزیزان عزیز از دست داده، من به عنوان قاتل فرزند شما از شما طلب عفو و بخشش می کنم و از شما می خواهم که مرا به آیه های قرآن که گفته: ( بخشیدن برای شما بهتر است) مرا ببخشید، آیا غیر از این است....
شما اکنون وقت دارید یک تحقیق کنید و ببینید، آنانکه بر امر قصاص تاکید داشته اند بعد از اجرای حکم چه حالی پیدا کرده اند، اگر من در غفلت مرتکب آن عمل شدم و در سنی که خوب و بد را از هم تشخیص نمی دادم شما چه، شما فقط به خاطر انتقام می خواهید این کار را انجام بدهید، که البته حقتان است یعنی نمی توان یک لحظه تامل کرد. اگر قصاص من باعث راحتی شما و آرامش روح آن مرحوم می شود اشکالی ندارد و اگر شما از آن دو نوبت که به من اجازه داده شده تا بتوانم رضایت شما را جلب کنم ناراحت و خشمگین هستید، آن موهبت خدا بود و من نیز به رضای او راضیم، اما به شما بگویم اگر مرا قصاص کنید که حکم حدود الهی را درباره ام اجرا کرده اید، جان جوانی را در مقابل جان جوانتان گرفته اید و هیچ کس نمی تواند به شما بگوید که چرا اینکار را کرده اید و هیچ حساب و کتابی نمی ماند و به حقتان رسیده اید و دیگر همه چیز تمام می شود. اما اگر رضایت بدهید و از قصاص من در گذرید اولاً که خدا را خشنود کرده اید و از خصلت بخشندگی برخوردار شده اید و مرا تا آخر عمر غلام خود کرده اید و وارد معامله با خداوند شده اید که قطعاً در آن منفعت است. اما لحظات سختی که برمن گذشت را به خاطر لحظات سختی که بر شما گذشت حلالتان می کنم من لحظاتی را برای شما شرح دادم که با ورق و قلم نمی توان آن را توصیف کرد. لحظه ای که باید را نمی دانی و فقط انتظار دستی مهربان را می کشی که مرا ببخشد اما لحظاتی که شاید هیچ وقت جبران نشود. بار الهی می دانی که با دل شکسته و مالامال از درد این حرفها را می گویم:
مهربانا! با دلی شکسته رو به سوی تو کردم رو کجا آرم اگر از درگهــــت گویی جوابم
بی کسم از سایه مهر تو می جویم پناهی از کجا یابم خدایی گر به کویت ره نیابم
.
No comments:
Post a Comment