11 October 2009

دیشب تا صبح کنار بهنود قدم زدم

رویا بحرینی

دیشب تا صبح کنار بهنود قدم زدم
باهاش حرف زدم
دلداریش دادم
گفتم من مادر تو عزیزم
حرف بزن
سرت رو بالا بگیر
اشک نریز
این سختی‌ها تمام می‌شه
وعده یک دنیای بهتر با برابری و آزادی بهش دادم
گفتم میای از این زندان بیرون
. میای و مبارزه میکنی‌ برای بچه‌های خیابانی، برای یک دنیای پر از رنگ و شادی گفتم دوباره فوتبال بازی میکنی‌، مدرسه میری، حتما دوباره سینما میری، از سر کوچه تا در خانه لیله میکنی‌،
حتما عاشق میشی‌.......
تلاش میکنی‌ برای زندگی‌ بهتره انسان‌های کوچکی که مثل تو زیر ستم و بی‌ عدالتی هستند
گفتم من هستم کنارت
همه هستیم
میدونی‌ الان چه آدم‌های نازنینی در زندان منتظر خبر آزادی تو هستند؟
از پیروزی گفتم
از خیزش مردم
از سهراب ، ندا، اشکان از بچه‌های ۱۴ ،۱۵ ساله که سال‌های ۶۰ تا ۶۷ شبانه تیر قلب پر آرزو‌هایشان را درید
گفتم که آزاد میشی‌ جای بهنام،،‌ها دلارا‌ها ،حسین‌ها زندگی‌ میکنی‌

با روشن شدن صفحه مبایلم
سرم را بلند کردم
" رویا متاسفم ........"
دستی‌ به سر بهنود کشیدم بلند شدم
به آسمون بی‌ ستاره شهر نگاهی‌ کردم
"خواب در چشم ترم میشکند"
خواب دیدم پویا اومد و با بهنود رفتند
گفتم : کجا؟
پویا گفت ؛ ما میریم فوتبال بازی
امروز صبح روی دفترم که اسامی بچه‌های زندانی را دارم،  دلم راضی‌ نشد روی اسم بهنود خط بکشم
نوشتم با یاد شما‌ها و برای دنیای شاد وامن، ستم و سرمایه را به زیر میکشیم
دیروز بود درست همین ساعت‌ها که برای آزادی بهنود و ۱۴۰ کودک و نوجون دیگر در شهر اعتراض کردیم
از زندگی‌ و سختی‌هایی گفتیم که در زندان متحمل میشوند
که کودکی و شادی نداشتند
که به جز ۴ دیواره سیمانی و سرده زندان چیزی دیگر از خانه نمیدانند
راوی زندگی این انسان‌های کوچک شدم
بلند بشم ، باید برم
قول دادم دنیای خواهیم ساخت که داشتن شادی و آزادی، آرزوی در دور دست‌ها نباشه
.

No comments:

Post a Comment