بچه ها، مقنعه ها رو پرت کنید! ( داستان )
ناهيد وفايى
February 27, 2011
تقریبا دو هفته از بازگشایی مدرسه می گذشت. با وجود اینکه بچه ها از این مسئله خوشحال بودند، نگرانی عظیمی همچون ابری سیاه بر آنها سایه افکنده بود. و آن هم سایه حجاب اجباری بود. اینکه آنها می بایست از این به بعد از مقنعه استفاده کنند برای بسیاری از آنها به مثابه زنده بگور شدن بود.
بچه ها در این دو هفته در دسته های کوچک و بزرگ جمع می شدند و بر سر چگونگی برخورد به این مسئله با هم به به بحث و تبادل نظر می پرداختند. طبق معمول نظرات بسیار مختلف بود. بعضی از دخترها می گفتند که اگر مجبور به استفاده از مقنعه شوند ترک تحطیل خواهند کرد. عده ای دیگر می گفتند که به مدرسه نخواهند آمد و به صورت متفرقه در امتحانات شرکت خواهند کرد. عده ای می گفتند که در اعتراض به این مسئله بهتر است اعتصاب کنند و عده ای هم می گفتند که اشکالی ندارد در محیط مدرسه مقنعه به سر کنند و به محض خارج شدن از مدرسه آن را بیرون بیاورند. به دلیل تنوع نظرات معمولا بحثها بعضی اوقات به دعوا و مرافعه هم می رسید.. به دلیل جر و بحثها و نارضایتی شدید از این وضعیت در بین دانش آموزان، با وجود اینکه دو هفته از آغاز سال تحطیلی گذشته بود، نه نماینده کلاسها تعین شده بود و نه هیچکدام از معلمین موفق به تدریس در کلاسهای درسی شده بودند. دانش آموزان از مسئولین مدرسه می خواستند که خواست خود را مبنی بر پوشش اسلامی پس بگیرند و آنان حاضر خواهند شد فضا را برای تدریس معلمین فراهم کنند. و مسئولین مدرسه هم بر خواست خود پافشاری می کردند.
برای پایان دادن به این وضعیت عده ای از دانش آموزان پیشنهاد دادند که بهتر است برای هر کلاسی نماینده ای تعیین شود زیرا آنها می توانند خواسته های دانش آموزان را به گوش مسئولین مدرسه برسانند و بدین طریق به این وضعیت نامطلوب خاتمه داده خواهد شد.
پس دانش آموزان کاندیداهای خود را تعیین کردند و نمایندگان در اکثر کلاسها تعیین شد. در کلاس شعله هم دانش آموزان اسم شعله را به عنوان کاندید خود بر تخته سیاه نوشته بودند. ولی مشکل این بود که شعله در عرض آن دو هفته مریض بود و به مدرسه نیامده بود.
اولین روزی که شعله به مدرسه آمد تنها دوستان نزدیکش نبودند که دور او حلقه زدند، او را بوسیدند و خوشحالی خود را از بابت آمدن او به مدرسه نشان دادند. اکثر هم کلاسیهایش دور او جمع شده بودند و او را در آغوش می کشیدند و از او می خواستند که نماینده کلاس شود. شعله با این کار موافق نبود زیرا او می گفت که مسئولین مدرسه از او خوششان نمی آید و این به نفع کلاس نیست. ولی هم کلاسیهایش میگفتند که او مناسبترین کاندید است چرا که او در سال گذشته امتحان خود را پس داده و در شرایط مختلف در آنجائی که دانش آموزان احتیاج به حمایت و پشتیبانی داشته اند از آنها در مقابل مسئولین مدرسه و بعضی از معلمین حمایت کرده. بالاخره بعد از چند ساعت بحث درکلاس، شعله قبول کرد که نماینده کلاس شود. و دلیل اصلی برای پاسخ مثبت به این مسئله در رابطه با به راه انداختن حرکتهای اعتراضی در رابطه با مقنعه بود.
●●●●●
با به صدا در آمدن زنگ مدرسه ناظم مدرسه از دانش آموزان خواست که در صف کلاس شان بایستند زیرا مدیر مدرسه قصد سخنرانی داشت. مدیر مدرسه خواهر جنتی با عصبانیت بلند گورا از دست ناظم گرفت و با خشم و عصبانیت رو به دانش آموزان شروع به صحبت کرد:
− ما حدود دو ماه تمومه از شما خواستیم بدون حجاب اسلامی وارد مدرسه نشوید چرا که شما رو از مدرسه اخراج می کنیم. ولی می بینیم که تذکرات ما هیچ فایده ای نداره و شما هر روز گستاخانه بدونه مقنعه وارد مدرسه می شوید و حتی کار به جایی رسیده که خواهران و یا بچه های مومنی که از شما می خواهند که قوانین مدرسه را رعایت کنید مورد دشنام قرار می دهید و آنها را کلاغ سیاه می نامید. و حتی در چند مورد هم گزارش شده که آنها را کتک زده اید و یا آنها را حین انجام ماموریت مسخره می کنید. من همین جا به تک تک شما ها هشدار می دهم که این دیگر برای ما قابل قبول نیست. ما از شما حجاب اسلامی میخواهیم ، در صورتیکه بدون مقنعه در مدرسه حاضر بشوید، توسط برادران پاسدارمان دستگیر خواهید شد.
صدای اعتراض دخترها بلند شد. هر کس چیزی در مخالفت با حرفهای مدیر مدرسه می گفت و این باعث عصبانیت بیشتر مدیر مدرسه شد و دیوانه وار در حالی که تنش در زیر چادر سیاهش بشدت می لرزید و صورتش قرمز شده بود ادامه داد:
– ساکت باشید دخترهای هرزه. مگر من به شما اجازه داد و فریاد داده ام. می دانم بعضی از شماها بهانه آورده اید که پدرتان کارگر یا بی کار است و پول ندارید پارچه مقنعه بخرید. پس ما برای تمام شاگردان مدرسه پارچه خریده ایم و به هر نفر دو متر پارچه سیاه مرجانی داده میشود و پارچه همین امروز در بین شما ها توزیع می شود. بعد از پایان سخنان من همان طور در صف بایستید چون وقتی که درها باز می شود خواهرها به شما پارچه می دهند.
باز هم هیاهوی شدیدی در صف دانش آموزان بر قرار شد و این بار ناظم مدرسه که سالها بود در آن دبیرستان کار می کرد و بسیاری از دخترها در مورد او بسیاری چیزها که در رژیم سابق برای خوش خدمتی انجام داده بود شنیده بودند، شروع به صحبت کرد:
− تمومش کنید دخترهای بی حیا، وقتی اینجور داد و فریاد راه میندازین فکر نمره انظباطتون هم باشید. به چه جراتی در روی خواهر جنتی می ایستید. او مدیر مدرسه است و هر چه که ایشون میگن شما باید بی چون و چرا انجام بدین. چرا آبروی ما کردارو می برین . ما کردا که مسلمانیم و حجاب اسلامی جز واجباته. حالا گورتونو گم کنید و برین تو و پارچه هاتونو بگیرین. در ضمن نرین پارچه رو سر به نیست کننین و این بار بهانه گم کردن پارچه رو بیارین. یادتون نره که هر وقت ما زنگ بزنیم برادران حاضرن و هر چی هرزه بی حجاب رو تو زندان می اندازن.
بعد دستهایش را جلو صورتش رو به آسمان گرفت و گفت:
– الاهی که دست برادران خوش و جانشون سلامت باشه تا هر چه آدم فاسد رو از رو زمین پاک کنن.
در میان جمع یکی از دختران با صدای بلند داد زد:
− تف بروت سرحدی، خواهر مینی ژوبی. دختران دیگر هم این شعار را تکرار کردند.
در میان این سر و صدا دختر دیگری با صدای بلند داد زد:
– ما مقنعه نمی خوایم ، مقنعه مال شماست. دخترهای دیگر با صدای بلند این شعار را که بیشتر به دل می چسبید در حالی که پاهایشان را محکم به زمین می کوبیدند تکرار می کردند.
باز هم ناظم مدرسه بلند گو را بدست گرفت و گفت:
− ما این کار الان شما را به حساب بچگیتون می زاریم. ولی این را بدانید که اسم تمام کسانی که امروز از ما پارچه می گیرند ثبت می شود و هر کس که پارچه نگیرد و اسمش در لیست نباشد اخراج می شود. پس اگر می خواهید مدرسه را ادامه دهید همین الان بروید و پارچه هایتان را بگیرید. در ضمن این را بدانید که ما همگی شما ها را تحت نظر داریم و می دانیم که بسیاری از شما ها گول خورده اید و بی تقصیر هستید. ما عوامل اصلی این گونه حرکات را در نهایت اخراج خواهیم کرد.
در ساختمان مدرسه باز شد و دختران با بی میلی وارد سالن شدند و به ترتیب صف به طرف میزی که پارچه ها ی تا شده روی آن قرار داشت رفتند و از آنجا به طرف کلاسهایشان به راه افتادند. سکوتی سنگین روی همه چیز حس می شد. روی دیوارهای مدرسه، روی کف زمین، روی صورتهای غمگین دختران که انگار از مراسم خاکسپاری عزیزانشان برگشته بودند ، قدرت راه رفتن نداشتند ، پاهایشان را بر زمین کریدرها می کشیدند و به سختی نفس می کشیدند. کلاسهای درس در پیش روی آنان همچون دهان گور باز بود و آنان یک یک داخل کلاسها می شدند و روی صندلیهایشان ساکت می نشستند. در ذهن همگی فقط و فقط یک سوال وجود داشت، حالا دیگر چکار کنیم. ولی هیچکس جرات مطرح کردن این سوال را با صدای بلند نداشت. این بود که در میان سکوت سنگین، این سوال همچون مگسی مزاحم در مغز دختران وز وز می کرد و آنها را بیشتر و بیشتر عصبانی می کرد.
در کلاس شعله هم دقیقا همین وضعیت حکمفرما بود ولی از شعله خبری نبود. دختران کم کم از یکدیگر سراغ او را گرفتند و همگی اظهار بی اطلاعی می کردند. باز هم سکوت سنگین بر قرار شد ولی پس از چند دقیقه شعله نفس نفس زنان و با لبخندی بر لب وارد کلاس شد. با دیدن شعله و لبخندی که بر لب داشت موجی از امیدواری کلاس را فرا گرفت ، همگی به او خیره شده بودند و منتظر بودند که او لب به سخن بگشا ید.
− سلام بچه ها ،،این چیه همگی مثل عزادارها نشستین. ما که نباید به این زودی امیدمونو از دست بدیم.
رویا با ناراحتی گفت :
– شعله جون چطور ناراحت نباشیم. تازه دیگه تموم شد به زور مقنعه زدن سرمون و بد بخت شدیم. دو ماهه می گیم پول نداریم پارچه بخریم. حالا که پارچه گرفتیم دیگه چه بهانه ای بیاریم.
شعله با همان لبخندی که بر لب داشت به حالت شوخی گفت :
− خب دو ماه دیگه هم می گیم پول نداریم به خیاط بدیم که برامون مقنعه بدوزه.
دختران همگی با هم شروع کردند به خندیدن. پس از اینکه اولین موج خنده فرو کش کرد شعله ادامه داد:
– بچه ها این مدرسه مدرسه ماست. اینا حق ندارن حجاب اجباری رو در اینجا پیاده کنن. من الان با نماینده تمام کلاسها حرف زدم. قراره فردا جلسه ای داشته باشیم و در مورد اینکه چکار کنیم و چطور پیش بریم که این طرح عملی نشه صحبت کنیم. حالا صبح همگی میایم مدرسه و اگه پرسیدن مقنعه هاتون کو می گیم که پارچه پیش خیاطه .
دخترها باز هم زدند زیر خنده و به این ترتیب شعله توانست یک بار دیگر دختران را امیدوار کند. وقتی که معلم زیست شناسی وارد کلاس شد انتظار داشت که با تعدادی دانش آموز غمگین که میلی به درس خواندن ندارند مواجه شود ولی بر خلاف انتظار، او با دخترانی سرحال و امیدوار روبرو شد. پس از آنها پرسید:
− ببینم بچه ها، شما همگی امروز صبح در مدرسه حضور داشتید؟
فروزان قبل از همه جواب معلم را داد:
– بله خانم پارچه هم گرفتیم. بعد شروع کرد به خنده و دختران دیگر هم به دنبال او خندیدند.
معلم باز با تعجب پرسید : خب چیکار می خواید بکنید؟
فاطمه که صدائی کلفت داشت و مثل مردان صحبت می کرد با صدای بلند گفت :
− خب خانم ما پارچه رو به خیاط می دیم، اونم دیگه خودشو خداش که کی برامون مقنعه درست می کنه. معلم متوجه شوخی شد و با خنده گفت:
باریکلا به شما دختران با هوش که هر روز یه بهانه ای پیدا می کنید که از شر مقنعه خلاص بشین. واقعا احسن به مقاومت شما.
●●●●●
روز بعد ساعت شش صبح قبل از اینکه مدرسه باز شود تمامی نماینده گان کلاسها به اضافه تعدادی از رهبران مخالفین حجاب اجباری در طبقه سوم مدرسه در یکی از کلاسها جمع شدند ودر مورد اینکه چگونه می توانند جلو عملی شدن این طرح را بگیرند صحبت کردند. یکی از دختران حرفهای حاضرین را روی تخته سیاه می نوشت و نظرات و پیشنهادات مختلف در بین حاضرین مورد بحث و گفتگو قرار می گرفت. اکثر حاظرین پیشنهاد اعتصاب نشسته در حیاط مدرسه را می دادند. تعدادی هم می گفتند که به نظر آنها مسئله ای نیست که در محیط مدرسه دختران مقنعه داشته باشند چرا که به محض خارج شدن از مدرسه می توانند آن را از سر در بیاورند.
شعله نوبت گرفت و در خطاب به دخترانی که می گفتند مقنعه زدن در محیط مدرسه اشکالی ندارد، پرسید:
– به من بگویید که آیا شما کلا با مقنعه مخالفید یا موافق؟
یکی از دخترها گفت:
– خب معلومه که مخالفیم، ولی ما آخرش مجبوریم قبول کنیم که باید مقنعه به سر بزنیم. چون ما در مقابل آنها نمی توانیم هیچ کاری بکنیم. خودتون دیدین که می گن که هر کس که مقنعه نزنه اخراج می شه. خوب ما که نمی خوایم در آینده خانه دار بشیم. در نهایت باید اینو قبول کنیم.
آذر دختری قد بلند از کلاس چهارم دبیرستان که در بین دانش آموزان از اعتبار و اتوریته ویژه ای برخوردار بود با لحنی آرام ولی در عین حال قاطعانه و مصمم ، در جواب گفت:
– اشتباه شما در همینه دیگه، شما نیروی خودتون رو، نیروی اتحاد خودتون رو فراموش کردین. اگه تمام مدرسه یک هفته تمام هر روز در حیاط مدرسه اعتصاب کنن، اون وقت متوجه خواهید شد که این آنها هستند که در مقابل ما هیچ کاری نمی تونن بکنن. شعله هم در ادامه گفت:
– واقعا که اینجوره، اونا در مقابل ما مانع درست می کنند و ما هم در مقابل اونا و در نهایت این ماییم که پیروز می شیم. ما همگی باید هم صدا با هم بگوییم که ما مقنعه نمی خوایم و.......
با صدای باز شدن در تمامی دخترها سرشان را به طرف در چرخاندند و با دیدن ریس مدرسه، خواهر جنتی ، خانم سرحدی و چند مزدور دیگر که در آستانه در ایستاده بودند همگی در جای خود خشک شدند. خواهر جنتی با همان حالت دیوانه وار خود با جیغ و داد رو به دختر ها گفت:
− به به، پس جمعتان جمع است. خوبه که کار ما رو هم راحت کردین. پس خیال اعتصاب هم دارید. خانم شعله آذرین، پس می خوای در مقابل ما مانع درست کنی. حالا یکی یکی حساب همه تون می رسم. بریم پائین به طرف اتاق دفتر.
دخترها که حسابی غافل گیر شده بودند در حالی که به دنبال آنها راه افتاده بودند پچ پچ از هم سوال می کردند که آنها چطور صبح به این زودی به مدرسه آمده اند و چطور به اینکه آنان جلسه دارند پی برده اند. روی دخترها مثل گچ سفید شده بود. از زیر به یکدیگر نگاه می کردند تا بدانند وضع دوستان دیگرشان چطور است. با نزدیک شدنشان به اتاق دفتر ریس مدرسه از آنان خواست که همگی جلو در بایستند زیرا که آنها را یکی یکی صدا خواهند زد. دخترها هم همین کار را کردند و جلو در منتظر شدند. وقتی که رییس و ناظم مدرسه و دیگر مز دوران به اتاق دفتر داخل شدند. آذر با همان لحن آرام و قاطعانه همیشگی به دوستانش گفت:
– بچه ها حالا که دیگه کار از کار گذشته و ما برای اینا شناسایی شدیم، سعی کنیم روحیه خودمونو حفظ کنیم. الان که ما رو صدا می زنن که حکم اخراج مونو دستمون بدن ، هر کدوم از ما با سر افراشته به اتاق دفتر وارد می شیم، حکم رو ازشون می گیریم و در صورتی که از ما خواستند که اظهار ندامت کنیم تا حکم شان رو پس بگیرن، ما باید بگیم که به هیچ وجه این کار را نخواهیم کرد و روی خواسته خود ایستاده ایم. حالا که اونا تصمیم به اخراج ما دارن، ما باید با مقاومت خودمون بهشون نشان بدیم که حکم اخراجشون هم برای ما بی ارزشه.
دختران را یکی یکی صدا زدند و با داد و فریاد و پرخاشگری فراوان حکم اخراج شان را به دستشان دادند. دخترها هم همانطور که با هم قرار گذاشته بودند سرفراز وارد اتاق دفتر شدند و سرفراز هم بیرون آمدند. و بعضی از آنها به پرخاشگری های رییس و ناظم مدرسه جواب های دندان شکنی دادند.
دخترها با حکم اخراج شان در دست به حیاط مدرسه وارد شدند. همگی ناراحت بودند. در گوشه ای جمع شدند و حکم ها را در کیفهای شان گذاشتند.
− شرافت با صدایی که بیشتر به آه شبیه بود گفت: خوب حالا چکار کنیم. آخرش کار خودشونو کردن. ندا با صدای آهسته در جواب گفت:
– اصلا فکر می کنم که ما رو لو دادن و گرنه اینا چطور می دونستن که ما صبح به این زودی در مدرسه جلسه داریم.
شعله نگاهی به اطراف انداخت و با اطمینان گفت:
− نظر من هم همینه. ولی بچه ها حالا باید دنبال طرح دیگه ای بود. وظیفه الان ما اینه که تمام مدرسه رو از این مسئله مطلع کنیم و تمام شاگردان را به اعتصاب تشویق کنیم.
مهین که صورتش حسابی قرمز شده بود و از ناراحتی می لرزید گفت:
– اینجور حرف زدن برای تو آسونه. فکر می کنی اگه تو به بچه ها پیشنهاد اعتصاب بدی همگی حاظر به اعتصاب خواهند شد. فکر کنم که صدات از جای گرم در میاد. خود من، دو سال تمومه که پدرم اصرار داره که ترک تحصیل کنم. بابام معتقده که دخترا پنج کلاس سواد بیشتر احتیاج ندارن . مادر بیچارم هی بهانه می آره که من خیلی زرنگم و حیفه که مدرسه نرم. روزی نیست که اونا سر من دعوا نکنن . حالا دیگه با این حکم اخراج بهانه خوبی دست بابام افتاده. سپس صورتش را در میان دو دوستانش قایم کرد و از ته دل شروع به گریه کرد. و این باعث شد که چند نفر از دختران دیگر هم که شاید وضعی مشابه داشتند شروع کنند به اشک ریختن. آذر که در بین دخترها از همه بزرگتر بود، با حالتی شبیه به یک خواهر بزرگ به دخترها گفت:
– ببینین بچه ها ، همگی ما دختریم و در یک جامعه گند زندگی می کنیم. مهین جون فکر نکن که این تنها تو هستی که در چنین موقعیتی به سر می بری. همگی ماها هم دردیم. اصلا مخالفت مان با این مقنعه هم از همین جا ریشه میگیره. ما نمیخوایم که برده مردان باشیم و اونا برای ما تصمیم گیرنده باشند. وقتی که اینا بتونن ....
با شنیدن صدای خانم سرحدّی که بر خلاف انتظار پرخاشگرانه نبود، آذر حرفهایش را قطع کرد.
– خانم ها از شما خواهش می کنم که حیاط مدرسه رو ترک کنید. خودتون می دونین من مامورم و معذور. من که به شما تذکر داده بودم که آخرش شما رو اخراج می کنن. دلتون واصه اون پدر مادرهای بیچاره تون نمی سوزه که بعد از این همه سال زحمت حالا باید به خاطر لج بازی خودتون اخراج بشین. به نظر من برین یکی یه مقنعه سرتون کننین و برگردین. خانوم جنتی انسان بزرگواریه، حتما همگی شماها رو می بخشه و آب هم از آب نمی افته.
با شنیدن این سخنان فریب دهنده شعله حسابی آتشی شد. از جای خودش بلند شد و رودررو روی خانم سرحدی ایستاد.
− چیه خانم سرحدی، حالا دیگه چه نقشه ای برامون داری؟ حتما خانم خواهر جنتی تورو فرستاده که گولمون بزنی. ولی شما کور خواندید. برای شما سهل، حتی برای رئیس آموزش پرورشتون هم مقنعه سر نمی کنیم.
بعد رو به دخترهای دیگر کرد و گفت:
– بچه ها بلند شین بریم، حالا که اخراج شدیم وقت بیشتری برای تدارک اعتصاب داریم. دخترها در حالی که هر کدام با عصبانیت در چشمان خانم سرحدی خیره شدند، یکی یکی از جای خود بلند شدند و همگی از حیاط مدرسه خارج شدند. خانم سر حدی هم در حالی که حسابی در جای خودش خشک شده بود، فکر این را می کرد که در جواب جیغ و داد خواهر جنتی چه جوابی بدهد. ناامیدانه به طرف اتاق دفتر راه افتاد و قبل از اینکه در را باز کند، خواهر جنتی پیش دستی کرد و در را به روی او باز کرد و در حالی که لبهایش را از حرص به هم چسبانده بود پرسید:
− چکار کردی؟ با مقنعه بر می گردن یا نه؟
خانم سر حدی هم که تمام بدنش از ترس می لرزید و دستهایش را جلو شکمش حلقه کرده بود، با صدای لرزان گفت:
– خواهر، اونا می گن حالا وقت بیشتری برای راه اندازی اعتصاب عمومی دارن.
خواهر جنتی از کوره در رفت و شروع کرد به داد و بیداد کردن و توهین به دانش آموزان اخراجی. در این میان یکی از خواهر زینبها سعی کرد که او را آرام کند. به آرامی به سوی او رفت و گفت:
خواهر جنتی حالا که اینجور شده ما باید از واحدهای نیروی انتظامی استفاده کنیم. باید تمام دانش آموزان را تفتیش بدنی کنیم و در ضمن از ورود اخراجی ها به مدرسه اکیدا جلوگیری کنیم. باید هر نوع ارتباط دانش آموزان را با آنان ممنوع کنیم.
خواهر جنتی به فکر فرو رفت. روی یک صندلی نشست و به آرامی گفت:
− درست فرمودید خواهر، همین الان به ادارات مختلف زنگ بزنید و ترتیب کارها را بدهید. در ضمن بعد از تفتیش بدنی دانش آموزان، آنان که مقنعه ندارند را به مدرسه راه ندهید. معمولا بهانه های زیادی می آورند. به آنها بگوئید که هیچکس نمی تواند بدون مقنعه وارد حیاط مدرسه شود. هر وقت مقنعه تهیه کردن می تونن به مدرسه بیان. بعد آهی کشید ودر حالی که آرواره هایش از خشم می لرزید زیر لب گفت:
– نمی دانم که چرا انجام هر کاری در این کردستان خراب شده آنقدر سخت است. چرا این دخترهای احمق اینقد لجوجن و با چیزی که براشون خوبه اینقد مخالفت می کنن. بعد در حالی که به نقطه دوری خیره شده بود، با چشمانی آلوده به بدخواهی و کینه گفت: حالا بذار، حسابی حالیشون می کنم. این تازه اول کاره.
به محض خارج شدن دخترها از دروازه مدرسه، مهین با حالت کنجکاوی از شعله پرسید:
− شعله، منظورت چیه که کار زیاد درایم ؟ شعله هم در حالی که به زمین خیس بعد از باران خیره شده بود گفت:
– هیچ منظوری ندارم بابا، فقط خواستم اون روباه مکارو بترسونم. آذر هم سرش را بلند کرد و گفت:
–اتفاقا حرف خوبی زدی شعله . او که قبل از تمام دخترها راه می رفت رویش را به سوی آنان برگرداند و گفت: بچه ها من پیشنهاد می کنم که بریم یه جایی بشینیم و واقعا ترتیب اعتصاب عمومی رو بدیم.
دخترها بعد از جلسه به طرف مدرسه به راه افتادند. زیرا می خواستند که دانش آموزان را از اخراج خود مطلع کنند و در ضمن به آنان اعلام کنند که از صبح روز بعد به کلاسهای درس نروند و در حیاط مدرسه به اعتصاب بنشینند. ولی با نزدیک شدنشان به مدرسه شاهد دو ماشین کمیته شدند و خانم سرحدی را دیدند که نوکرمنشانه در کنار پاسداری ایستاده و تمامی دخترانی را که به مدرسه می روند زیر نظر دارد. دختران با دیدن این صحنه متوجه شدند که او برای ممانعت از ورود آنان به مدرسه آنجا ایستاده. پس راه خود را کج کرده و از مدرسه دور شدند. همگی با قدمهای کند و با اضطراب راه می رفتند. بعضی از آنان در فکر نقشه ای دیگر بودند، و تعدادی هم نا امیدانه راه خانه هایشان را در پیش گرفتند و حتی با دخترهای دیگر خداحافظی هم نکردند
. آذر، شعله، مستوره، نسرین، رویا و پروین در گوشه ای ایستادند و بعد از گذاشتن قرار ملاقات برای روز بعد از یکدیگر جدا شدند. شعله بعد از جدا شدن از آنان به آرامگاه تایله رفت و در حالی که راه می رفت و به سنگ قبرها خیره می شد، یک لحظه به آرامشی که در میان مردگان دارد فکر کرد و بعد به همین دلیل و بخاطر تمام وقایع تلخ آن روز، لو رفتنشان، اخراجشان و اینکه نتوانسته بود هیچ کاری برای همکلاسانش که این همه به او اعتماد داشتند انجام دهد، احساس می کرد که از درون متلاشی می شود. با صدای بلند گریه سر داد. هیچ کس در اطراف نبود که او را ببیند و دلیل گریه کردنش را بپرسد، این بود که هر چه بیشتر می گذشت صدای هق هق گریه هایش بلند تر می شد.
●●●●
شاگردان به ترتیب در صف کلاسهای مختلف ایستاده بودند. خانم جنتی ازپشت بلند گو از آنها خواست که ساکت باشند تا او خبر خوبی را به اطلاعشان برساند. کم کم در بین دانش آموزان سکوت برقرار شد و خانم جنتی با گفتن بسم ﷲ و با شادی ساختگی شروع به صحبت کرد:
– به اطلاع عموم شما برسانم که ما تمامی سران آشوب گری این مدت را شناسائی و از مدرسه اخراج کردیم. می دانیم که اکثر شما ها بی گناهید و مرتب از طرف اغتشاش گران مورد تهدید قرار می گرفتید که اگر مقنعه سر کنید چه بلاهائی به سرتان خواهد آمد. الان با خوشحالی به شما می گویم که دیگر دلیلی برای ترس وجود ندارد و شما می توانید با حجاب اسلامی کامل به مدرسه بیائید. در ضمن می دانیم که اخراجیان هنوز هم دوستانی در بین شماها دارند، به همین دلیل از این به بعد هر روز قبل از اینکه به کلاسهای درس وارد شوید همگی شماها تفتیش بدنی خواهید شد. تا دست اخراجیان را از هر گونه ارتباط با بی گناهان کوتاه کنیم. البته برادران هم در بیرون از مدرسه مستقر خواهند شد تا از ورود آنها به مدرسه و ایجاد ناامنی جلوگیری کنند. بنابر این دلیلی برای ترس شما که می خواهید با حجاب اسلامی وارد مدرسه شوید وجود ندارد. برادران فقط در موراد نقض قوانین مدرسه وارد عمل خواهند شد. بعد از مکث کوتاهی ادامه داد. ما به اکثر شما ها پارچه برای تهیه مقنعه داده ایم. می دانیم که شاید برای بعضی ها ممکن نباشد در عرض همین هفته با مقنعه وارد مدرسه شوند، پس کسانی که این مشکل را دارند، به ناظم مدرسه مراجعه کنند و پارچه ها را تحویل ایشان دهند. چون ما گروهی تشکیل داده ایم تا در عرض همین هفته در مدرسه مقنعه ها را بدوزند.
بسیاری از دانش آموزان از سخنان خواهر جنتی شوکه شده بودند و نمی دانستند چه بگویند. عده ای می لرزیدند. بر عده ای سکوتی مرگ بار حاکم شده بود و عده ای با صدای آهسته بر این رژیم لعنت می فرستادند و با ناباوری در صفوف کلاسها دنبال دوستان گم شده خود می گشتند و وقتی که آنان را نمی یافتند به صحت خبر اخراج آنان باور می کردند. دیگر بر مدرسه فضای حکومت نظامی حاکم شده بود و دانش آموزان همچون سربازان شکست خورده به طرف کلاسهای درس به راه افتادند تا در کریدورها کیفهایشان را تفتیش کنند و مورد تفتیش بدنی قرار گیرند.
●●●●
شعله، آذر و بقیه دوستانشان از بلوار به طرف مرکز شهر می رفتند. آنها دیگر از این کار روزانه شان، از اینکه دو هفته تمام مسئله اخراج خود را از خانواده هایشان مخفی کرده بودند و اینکه با وجود تلاشهای فراوانشان نتوانسته بودند اعتصاب عمومی به راه بیندازند و اینکه هر روزاز دور دوستانشان را می دیدند که نزدیکی های مدرسه مقنعه به سر می کنند تا بتوانند به مدرسه وارد شوند بسیار آزرده بودند. دیگر آنان آن دخترهای شاد و شنگول گذشته نبودند که وقتی با هم بودند شوخی می کردند و همه چیز برایشان شادی بخش بود. وقتی که می خواستند از هم جدا شوند آذر و نسرین به بقیه گفتند که می خواهند با خانواده هایشان در این مورد صحبت کنند و یواش یواش خود را برای امتحان متفرقه آماده کنند. شعله در این مورد سکوت کرد چون تنها چیزی که آرزویش را می کرد بر گشتن به مدرسه و روی نیمکت مدرسه نشستن در کنار دوستانش بود، ولی بدون مقنعه، در عین حال می دانست که این کار نا ممکن است. این بود که فقط با حالتی گیج و منگ به دوستانش نگاه می کرد.
وقتی که شعله به خانه برگشت بوی غذای مادرش در حیاط پیچیده بود. معمولا به محض وارد شدنش به حیاط با صدای بلند به مادرش سلام می داد و از او می پرسید که چه غذائی برای نا هار دارند و همیشه قبل از اینکه جوابی بگیرد خودش به بطرف آشپزخانه می دوید و سر دیگ غذا را بلند می کرد تا بداند چه غذائی دارند. در طول دو هفته ای که از اخراج او گذشته بود هر روز ساکت به حیاط وارد می شد و به آهستگی به مادرش سلام می داد و به یکی از اتاقها می رفت و مشغول خواندن کتاب آن هم نه کتاب درسی می شد. مادرش از این تغیر رفتار دخترش نگران شده بود و از شیوا دختر کوچکترش دلیل این تغیر رفتار را پرسید. شعله قبلا از شیوا قول گرفته بود که به هیچ عنوانی به مادرش نگوید که اخراج شده ولی شیوا هم دیگر از اینکه هر روز می بایست دروغی برای شعله جور کند که مثلا چرا با شعله به خانه بر نگشته از آنجائی که هر دو به یک مدرسه می رفتند و غیره خسته شده بود. این بود که رک و راست در جواب مادرش گفت:
– مامان راستشو بخوای شعله دو هفته تمومه که از مدرسه اخراج شده. ولی از من قول گرفت که به شما نگم.
مادر شعله با شنیدن این خبر حسابی دگرگون شد و از شیوا دلیل اخراج شدن شعله را پرسید و او هم کل ماجرا را برایش تعریف کرد. مادر شعله هم با صدای بلند شروع به گریه کرد و سراسیمه رو به اتاقی که شعله در آنجا بود به راه افتاد.
شعله با دیدن قیافه مادرش که حسابی قرمز شده بود و صورتش از اشک خیس بود با تعجب کتاب را گوشه ای گذاشت و به مادرش نگاه کرد و مادرش هم با عصبانیت شروع کرد به سرزنش شعله و سوالات پی در پی:
– ای خر بدبخت و احمق، همینمون کم بود که اخراج بشی. بیچاره ناحالی، آخه چرا عاقل نمی شی؟ مگه هزار دفعه بهت نگفتم رو در روی اینا وای نسا تا آخرش اخراجت نکنن. آخه مگه تو تافته جدا بافته ای که همه ، حتی خواهر خودت، تو مدرسه مقنعه سر می کنه ولی تو می گی مقنعه سر نمی کنم تا آخرش اخر اجت کردن. چند ساله با هزار بدبختی بزرگت کردم و فرستادمت مدرسه که مثل من یه بدبخت خانه دار نشی. حالا با دست خودت سر خودت بلا می آری و......
شعله از دیدن مادرش با این وضعیت بشدت ناراحت شد و برای تسکین او گفت:
– مامان، حالا اخراج آن چنانی هم نیست. می تونم متفرقه امتحان بدم.
مادر شعله بیشتر عصبانی شد:
– آخه بیچاره متفرقه چی؟ حتی اگه متفرقه هم امتحان بدی و قبول هم بشی، کی به کسی که زمانی اخراجی بوده شغل میده؟ و یا چطور می تونی به دانشگاه وارد بشی. بعد شروع کرد با صدای بلند گریه کردن:
ای خدا، من با چه بدبختی این بچه هارو بزرگ کردم. آخه چرا هیچکدوم آخر و عاقبتی ندارن. گناه من چیه و......−
عصر وقتی که پدر شعله از سر کار برگشت دید که بر فضای خانه سکوتی غیر عادی حاکم است و مادر شعله در گوشه ای نشسته و اشک می ریزد. با تعجب از او پرسید که چه اتفاقی روی داده و او هم ماجرا را تعریف کرد. پدر شعله گفت خوب این که کاری نداره فردا شعله یه مقنعه ای سرش کنه و برین مدرسه، حتما اگه با مقنعه بره قبولش می کنن. شعله که در اتاق بغلی نشسته بود و صدای پدرش را شنید از همانجا با صدای بلند گفت:
– بمبرمم مقنعه سر نمی کنم. از همین الان خیالتونو راحت کنم.
بعد پدرش گفت خوب همینجوری برین و بگین باید قبولش کننین. و مادرش در جواب گفت:
– آخه تو چی داری می گی. خوب اگه همین جوری قبولش می کردن که اخراجش نمی کردن.
پدر شعله گفت: خوب اگه قبول نکردن برین پیش رئیس آموزش پرورش و بهش بگین که این زنه از دختر ما خوشش نمیاد و هر روز سر یه چیزی بهش گیر میده. مادر شعله آهی کشید و با حالتی که – تو فکر می کنی همه چیز اینقد سهل و آسونه به پدر شعله نگاه کرد.
●●●●
روزی آفتابی و زیبا بود. شعله و مادرش به طرف مدرسه میرفتند و مادر شعله گاه او را نصیحت می کرد که دخترم یک دست صدا نداره و .... و گاه او را سرزنش می کرد. گاه می گفت که بخاطر آینده خودش باید کنار بیاید و گاه می گفت که او از همان بچه گی دختری بازیگوش و حرف نشنو و مشکل ساز بوده و یک روز هم نگذاشته که آب خنک از گلوی پدر و مادرش پائین برود. گاه به رئیس مدرسه فحش می داد و گاه هم می گفت: نه بابا، دختر خودم بی عقله. خوب اگه اون دشمن ماس، پس چرا شیوارو اخراج نکرده و فقط این آدم احمق حرف نشنو رو اخراج کرده. نه بابا ، کرم از خود درخته و .......حرفهای مادر شعله به این شکل ادامه داشت تا به مدرسه رسیدند. آنها وارد اتاق دفتر شدند و خواهر جنتی با دیدن آنها زود از جای خود برخاست و با حالتی تحقیر آمیز گفت:
− خانم هیچکس حق نداره بی حجاب وارد این مدرسه بشه. چرا دختر شما در نهایت پر روئی به اینجا آمده. مقنعه اش کو؟
مادر شعله که از رفتار خواهر جنتی ناراحت شده بود و بر خود می لرزید با صدائی آهسته گفت:
– خانم چرا داد می زنی؟ ما که برای دزدی نیومدیم. می خوام دلیل اخراج دخترمو بدونم.
خواهر جنتی با عصبانیت به آنها نزدیک شد و معلمهائی که نشسته بودند با نگرانی و در سکوت به آنها نگاه می کردند.
– دلیل اخراج دخترتو می خوای؟ الان بهت می گم. دختر شما هرزه س. همیشه مثل دیونه ها میخنده’ لباساشو نگاه کن. مانتوش مانتوی اسلامی نیست. بارها بهش گفتیم که حق نداره با این مانتو به مدرسه بیاد. ولی اون در جواب به خواهر ها بی احترامی می کنه. در مورد قانون جدیدمون هم برای ثبت نام در مدرسه، نه تنها خودش مقنعه سر نمی کنه، بلکه دانش آموزان رو هم تهدید می کنه که در صورتی که مقنعه سر کنن مورد آزار و اذیت او قرار خواهند گرفت. تمام مدرسه بر علیه او و توطئه هایش شاکیند. از روزی که او اخراج شده ما توانسته ایم در مدرسه نظم ایجاد کنیم. دختر شما اخراج است و اخراج خواهد ماند. حالا می تونین پرونده شو ببرین در مدرسه ای دیگر ثبت نامش کننین. البته اگه جای شما بودم این زحمتو به خودم نمی دادم. چون هیچ مدرسه ای حاضر نیست دختر آشوب گری مثل دختر شما رو قبول کنه. با شنیدن این سخنان شعله فکر کرد که دیگر کار از کار گذشته پس باید جواب دندان شکنی به خواهر جنتی بدهد. خواست شروع به صحبت کند و لی مادرش تنه ای به او زد و اشاره کرد که او می خواهد صحبت کند.او با همان لحن ملایم ولی با خشم و کینه ای غیر قابل توصیف، حالتی که شعله هیچگاه در دعواهای خانواده گی از مادرش ندیده بود شروع به صحبت کرد:
– اولا هرزه خودت و جد و آباداته ، تو اصلا حق نداری به یه دختر پاک و نجیب این برچسبهارو بچسبونی. میگن کافر همه را به کیش خود پندارد. خانم فکر کنم که مشکل شما اینه. که خودتون هرزه اید و خیال می کنین که این دخترهای ساده هم مثل شما هستن. نه خانوم جون، ما و دخترهای ما هیچوفت نمی تونیم مثل شما باشیم. در مورد حجاب هم که می گی، این چادر سیاهی که سرت کردی فقط برای پوشاندن گناهانته. خدا می دونه چه کارهای گندی که تو شهر خودت نکردی، حالا اومدی اینجا که درس و رسم مسلمانی رو به ما نشان بدی. دست دخترم درد نکنه که به قول خودت هر روز رو در روی شما کلاغ سیا هها می ایسته. آخه اگه دو تا مثل دختر منم پیدا نشن که دیگه اوضاع ما از این هم بدتر میشه. در مورد مدرسه هم نگران نباش دختر من اینقد زرنگه که به هر شکلی شده دیپلومشو می گیروه، به دانشگاه می ره و به ریش تو و امثال تو هم می خنده.
خواهر جنتی حسابی شوکه شده بود و تمام بدنش می لرزید و حتی بعد از اینکه مادر شعله حرفی برای گفتن نداشت چندین ثانیه به سکوت گذشت و هیچکدام از طرفین چیزی نمی گفتند. این بود که شعله فرصت را غنیمت شمرد و گفت:
– خواهر جنتی، اولا من هر کاری که کرده باشم، تو اصلا حق نداری با اون لحن با مادر من حرف بزنی و به او بی احترامی کنی. در مورد اینکه من بچه هارو تهدید کردم که اگه مقنعه سرشون کنن اذیتشون می کنم، خیلی عجیبه که همون بچه ها منو به نمایندگی کلاس تعیین کردن و هیچکس دیگه رو به عنوان نماینده کلاس قبول نداشتن. بعد لبخندی زد و با حالتی تمسخر آمیز به او گفت: شما آخرش سر این مسئله مقنعه سکته می کنید. سپس با همان لبخند و با سر بلندی به مادرش گفت: مامان جون من که بهت گفتم که او ارزش صحبت کردن با شما رو نداره. حالا بیا بریم.
با شنیدن جمله آخر خانم سرحدی با همان لحن نوکرمنشانه به جلو رفت و به شعله گفت:
− چرا زبون درازی می کنی آذرین، اگه به خاطر مادرت نبود خواهر جنتی می تونست به اضافه اخراج خیلی کارهای دیگه هم بکنه که تا حالا نکرده.
مادر شعله گفت:
− بسته دیگه خوش خدمتی خانم سر حدی. تا زمان شاه بود برای اونا دم می جنبوندی و حالا دیگه نوبت ایناس. شاه با اون همه قدرت و تاج و تخت به زیر رفت، حالا فکر می کنی چند تا آخوند کثیف بی سر و پا چقد دوام میارن که تو اینقدر خودتونو برای اینا کوچیک می کنی. کمی هم به فکر فردا باش. بعد با شعله از اتاق دفتر خارج شدند.
وقتی که به کوچه رسیدند شعله با تعجب چند بار به مادرش نگاه کرد ولی نمی خواست هیچ سوالی از او بکند. در راه مرتب به مادر مظلومش فکر میکرد. به اینکه او همیشه اهل گذشت بود و در مقابل بسیاری برخوردهای ناروا که به او می شد همیشه سکوت اختیار می کرد ولی امروز جنبه ای دیگر را از خود به نمایش گذاشته بود. جنبه ای که در حین اینکه برای شعله عجیب بود به او حس امنیت، افتخار و سر بلندی میداد. پس از اینکه از کوچه خارج شدند به آهستگی از مادرش پرسید:
– مامان، بریم خونه؟
− خونه چی، می ریم آموزش پرورش.
شعله از تعجب شاخ در آورده بود. با همان حالت تعجب پرسید:
– مامان، می خوای بریم اونجام کلی بهت بی احترامی کنن؟ من واقعا تصمیم گرفتم امتحان متفرقه بدم.
− تو حالیت می شه که من نمی خوام آینده تو هم مثل من باشه؟ حالیت می شه که من نمی خوام تو هم مثل من محتاج پول شوهرت باشی؟ من می خوام تو به دانشگاه بری. واسه خودت کسی بشی که فردا اگه شوهر کردی به خاطر پول مجبور نباشی مثل برده زندگی کنی. حالا می ریم اونجا، ببینیم اون بی شرف مسئول آموزش پرورششون چی میگه. ولی وقتی رفتیم اونجا اون روسریتو بیار جلو.
– چطور روسریمو بیارم جلو؟ منو سر همینکه نمی خوام روسریمو بیارم جلو اخراج کردن. مادر شعله در جواب هیچ چیزی نگفت، چون دختر خودش را خوب می شناخت و می دانست که هیچگاه به کاری که بر خلاف میلش باشد دست نخواهد زد. این بود که هر دو در سکوت به سوی آموزش پرورش به راه افتادند.
کریدرهای اداره آموزش پرورش بسیار شلوغ بود. تعدادی از مردم روی صندلیهای انتظار نشسته بودند و تعدای هم در گوشه و کنار ایستاده بودند و منتظر بودند که آنها را صدا کنند. بعد از یک ساعت نوبت شعله و مادرش رسید. آنها به اتاق آقای جمشید یان که مسئول آموزش و پرورش بود وارد شدند و آقای جمشیدیان از آنها خواست که بنشینند و علت مراجعه به آموزش و پرورش را توضیح دهند. مادر شعله شروع کرد به صحبت کردن در مورد شعله و اینکه او شاگرد زرنگی است و کارنامه های شعله را هم با خود آورده بود و روی میز گذاشت و از آقای جمشیدیان خواست که به نمرات او نگاه کند. بعد در مورد حرفهائی که رئیس مدرسه به شعله زده بود و برخورد زننده اش با خود او صحبت کرد. در حین اینکه مادر شعله از شعله تعریف و تمجید می کرد، آقای جمشیدیان در میان مدارک خود نامه هائی را پیدا کرد که از طرف رئیس مدرسه شعله بود. بعد از اینکه حرفهای مادر شعله تمام شد آقای جمشیدیان شروع کرد به صحبت کردن:
− راستش خواهر من می دانم که تمام پدر و مادرها بچه های خودشون رو بهترین بچه های دنیا می دونن. ولی بر اساس این شکایت نامه ها که برای من ارسال شده، به نظر من خواهر جنتی می بایست خیلی وقت پیش دختر شما رو اخراج می کرد.
مادر شعله سراسیمه شد. با تعجب گفت:
– مگه چیکار کرده آقا !!، حالا مقنعه سرش نکرده، یه قتلی هم بهش نسبت بدین.
آقای جمشیدیان که کاغذهایش را زیرو رو می کرد گفت:
− نگاه کنید خانم، نمره انظباط دختر شما سال گذشته 10 بوده، یعنی بدترین نمره. دلیلش هم اینجا نوشته شده. حالا نشونتون می دم. ببینین اینجا نوشته شده که دختر شما شیشه مدرسه ابتدایی را که در همسایگی دبیرستان است شکسته و به معلم کلاس حمله کرده. مورد دیگر، حمله به معلم دینی بوده. یک سری اتفاقات دیگر هم از جمله بی احترامی به معلمین، تحریک دانش آموزان بر علیه معلمین و غیره. خواهر، مسئله که فقط مقنعه نیست.
مادر شعله با تعجب فراوان به دخترش خیره شده بود. چشمانش پر از اشک شده بود و سعی کرد بر خودش مسلط شود. بعد رو به آقای جمشیدی گفت:
– خیلی عجیبه که دختر م هیچگاه در منزل از این کارها نکرده و هر کس شعله را دیده و شناخته آرزو می کنه که ای کاش دختر آنها هم مثل شعله بود. آقای جمشیدیان که با حالت ناباوری به حرفهای مادر شعله گوش میداد لبخندی زد و به شعله گفت:
می تونی خودت بگی که آیا این کارها رو کردی یا نه؟
شعله که تا آن موقع روی صندلی لم داده بود ، پشتش را راست کرد و در چشمان آقای جمشیدی خیره شد و گفت:
– آره، شیشه دبستانی را شکسته ام و به معلم کلاس و معلم دینی هم حمله کردم و بقیه کارهای دیگم کردم.
چشمان مادر شعله از تعجب حسابی گرد شده بود. با ناباوری به دخترش نگاه کرد و گفت:
− شعله حواست کجاس، تو از کجا این کارارو کردی؟
آقای جمشیدیان از شعله دلیل انجام این کارها را پرسید و شعله گفت:
– در مورد دبستان ابتدائی، آن کاررو به این دلیل کردم که دیدم که یه معلم داره با خط کشی بزرگ چوبی یه بچه رو تنبیه می کنه. من هم اول به شیشه کلاس چند ضربه زدم و به معلم اشاره کردم که اجازه نداره بچه رو بزنه که متوجه شدم که اون دیونه بیشتر بچه بیچاره رو می زنه این بود که یه سنگ آوردم و شیشه رو حسابی شکستم و تو کلاس پریدم و بچه رو که حسابی خونین شده بود از زیر دستش بیرون آوردم. آقای جمشیدیان فکرش رو بکننین که اون بچه ، بچه خود شما بود، آیا از اینکه او را نجات داده بودم خوشحال نبودید. مادرم میدونه که من تحمل دیدن اینجور صحنه ها رو ندارم. وقتی که می بینم یه انسانی درد می کشه و مورد اذیت قرار می گیره نمی تونم سکوت کنم.
مادر شعله پرسید: خوب با معلم دینی چکار داشتی؟
با شنیدن این جمله شعله قرمز شد و سرش را پائین انداخت و با آهستگی گفت:
− چون یکی از همکلاسیهامو اذیت کرد.
مادر شعله از کوره در رفت:
− ای بدبخت بیچاره. هزار دفعه بهت گفتم سر مردم خودت رو به خطر ننداز. خانم خیال می کنه سوپر منه !!! حالا که به این روز افتادی، اونا میان تورو نجات بدن ؟. خاک عالم تو سرت، بدبخت. به جای اینکه به فکر مردم باشی به فکر پدر و مادر خودت باش که بعد از چندین سال زحمت آخرش سر مردم اخراجت کردن.
بعد از سکوتی کوتاه، آقای جمشیدیان از شعله پرسید که در مورد معلم دینی بیشتر توضیح دهد و شعله تمام جریان را، اینکه بعد از خروج تمام شاگردان از کلاس معلم دینی از یکی از دانش آموزان خواسته بود در کلاس بماند تا در مورد درس دینی به او کمک کند و وقتی که شعله تصادفا به کلاس وارد شده بود، دیده بود که در حالی که دختر گریه می کرد و از معلم تمنا می کرد که بگذارد که برود، معلم دینی خودش را روی او انداخته بود و می خواست به زور لباسهایش را در بیاورد. و شعله گفت که دیدن آن صحنه او را ناراحت کرده و او فقط خواسته که آن دختر را از زیر دست معلم دینی در بیاورد. در ادامه شعله گفت که اکثر معلمین مدرسه به عمل نادرست هر دو معلم اعتراض کرده اند و خواهان اخراج آنان شده اند، بچه ای که او نجاتش داده کارش به بیمارستان کشیده و شاگردان تمام مدرسه خواهان اخراج معلم دینی شده بودند و رئیس مدرسه او را از کار بر کنار کرده بود . او در ادامه گفت که برای تائید حرفهایش مسئولین آموزش و پرورش می توانند در این مورد تحقیق کند. در اینجا بود که مادر شعله به آقای جمشیدیان گفت:
– پس به این ترتیب دختر من از یک قتل و یک تجاوز جلو گیری کرده. آقا به نظر شما چنین کسی مستحق اخراج شدنه؟ آقای جمشیدیان هیچ جوابی نداد. حسابی عرق کرده بود. خودکاری در دستش بود که مرتب آن را در دستانش می چرخاند. شعله خواست در مورد اینکه چرا با معلمهای دیگر درگیر شده توضیح دهد ولی آقای جمشیدیان به او گفت که لازم نیست در آن مورد صحبت کند. در عوض از او پرسید که چرا نمی خواهد مقنعه سر کند و شعله در جواب او گفت که هیچوقت حاضر نیست به کاری که لازم نباشد و به آن اعتقاد نداشته باشد دست بزند. و آن دختررا که معلم دینی می خواست به او تجاوز کند مثال آورد و گفت که او حجا ب کامل داشت و ما به اصطلاح بی حجاب بودیم. چرا حجاب آن دختر نتوانست محافظ او در مقابل معلم دینی باشد. چرا معلم دینی قربانیان خود را در بین با حجابهای مدرسه انتخاب می کرد. بحثهای شعله و آقای جمشیدیان مدتی ادامه پیدا کرد تا عاقبت آقای جمشیدیان بعد از مکثی طولانی از روی میزش کاغذی آورد و مشغول نوشتن شد. شعله و مادرش بشدت کنجکاو شده بودند که چه می نویسد. مادر شعله تمام بدنش می لرزید. بشدت از رفتن به آموزش و پرورش پشیمان شده بود و فکر می کرد که آقای جمشیدیان حکم دستگیری شعله را می نویسد. چند بار به شعله اشاره کرد که بیرون برود ولی شعله منظور مادرش را نمی فهمید. هر دو با اضطراب منتظر بودند که آقای جمشیدیان نامه اش را تمام کند. بعد از تمام کردن نامه، آقای جمشیدیان نامه و کپی نامه را از هم جدا کرد، به نامه ها مهر اداره آموزش و پرورش زد. نامه ها را در دو پاکت گذاشت و رو به شعله گفت:
– بیا این نامه ها رو بگیر. این حکم لغو اخراجته. ببر به خواهر جنتی بده و بگو که هر سوالی داره به من زنگ بزنه. در ضمن براش نوشتم که دیگه حق نداره به تو بی احترامی کنه. شعله در اوج تعجب نامه را گرفت و سعی کرد آن را بخواند. ولی اصلا قادر به خواندن نامه نبود چون احساس می کرد که کلمات جلو چشمش در حال رقصند. بعد از مدتی گفت:
من که گفتم که حاضر نیستم مقنعه سرم کنم. آقای جمشیدی با لبخندی بر لب به او گفت:
– خوب مقنعه سرت نکن. همینجوری برو.
پس تکلیف دوستام چی می شه؟ ما شانزده نفریم. من که تنها نیستم.
آقای جمشیدی کاغذی دیگر آورد و شروع به نوشتن کرد. بعد آن را در پاکتی گذاشت و آن را به طرف شعله دراز کرد و گفت:
آین هم حکم لغو اخراج دوستا نت. شعله با ناباوری پاکت نامه را از دستش گرفت. بعد با خوشحالی به مادرش گفت:
مامان بلند شو بریم این نامه ها رو تحویل بدیم. مادر شعله با بهت زده گی از جای خود برخاست و از آقای جمشیدیان خداحافظی کرد. وقتی که از اتاقش بیرون می رفتند، آقای جمشیدیان به مادر شعله گفت:
– خانم به دخترت افتخار کن. دختر صادق و با شهامتی داری. مادر شعله در حالی که بیشتر متعجب شده بود اتاق را همراه دخترش ترک کرد. در حالی که از آموزش پرورش دور می شدند مرتب به اطراف نگاه می کرد. شعله با تعجب از مادرش دلیل این کار را پرسید و او گفت:
– می ترسم این تله باشه. آخه چطور چنین چیزی ممکنه. تو اون همه صحبت در مخالفت با حجاب کردی. چرا بعد از مدتی بحث دیگه سکوت کرد و آخرش گذاشت که بدون مقنعه به مدرسه بری؟ و وقتی که به کوچه خلوتی وارد شدند از شعله خواست که نامه ها را با صدای بلند برای او بخواند. بعد از سه بار خواندن نامه و هر بار از شعله خواستن که حسابی با دقت بخواند گفت:
– خوبه حالا بریم. امیدوارم که این خواب نباشه و عالم واقعی باشه. یعنی بگی بین اینام آدمهای خوب پیدا بشه؟
– معلومه که نه، فکر نکنم از خوبی خودش این کارو کرده باشه. اون می دونست که من یه سری کارا رو کردم و حالا تو هم اون حرفا رو شنیدی. میدونست که ما به همین ساده گیها دست بر نمی داریم. در ضمن نمی خواست که بیشتر از اینی که هست گندش بار بیاد. منظورم مسئله اون معلم دینیه. بعد مکثی کوتاه کرد و گفت: – در ضمن فکر نکن که اینا خیلی به دین و حجاب و اینجور چیزا اعتقاد دارن. اینا واسه این سنگ اسلامو به سینه می زنن چون می دونن به این طریق نونشون تو روغنه و فقط و فقط از دین برای سرکوب مردم استفاده می کنن. مگه همین خانوم سرحدی رو نمی بینی.
عاقبت به اتاق دفتر رسیدند. تعداد کمی از معلمین در آنجا بودند و مادر شعله خواهر جنتی را صدا کرد و نامه را به دستش داد. او اول با بی تفاوتی نامه را گرفت ولی لحظه به لحظه که از خواندن نامه می گذشت بیشتر و بیشتر اخمهایش را به هم می زد. و بعد از خواندن، نامه ها را با عصبانیت روی میز گذاشت و گفت این امکان نداره. سپس به سراغ تلفن رفت و بعد از مکالمه کوتاهی گوشی را بر جای خود گذاشت در حالی که تمام بدنش می لرزید و صدایش گرفته بود، به شعله گفت که می تواند به کلاس درس برود. و شعله هم گفت که او منتظر اجازه او نبوده و خیال داشته همین کار را بکند. فقط برای اینکه او برایش ایجاد مزاحمت نکند خواسته اول نامه را تحویل دهد. و قبل از اینکه از اتاق بیرون برود سر تا پای خواهر جنتی را که همچنان می لرزید، ورانداز کرد وبا لبخند و بی اعتنا یی گفت:
– نگفتم که شما آخرش سر این مسئله مقنعه سکته می کننی!
در کریدور از مادرش خداحافظی کرد و دوان دوان خود را به کلاس خودش رساند. احساس نمی کرد که میدود. احساس می کرد که به آرامی روی ابرها در پرواز است. وقتی که جلو در کلاس رسید اول در زد و بعد در را باز کرد. ساعت درس زیست شناسی بود و معلم با تعجب به سوی در رفت و وقتی که شعله را شاد و خندان و بدون مقنعه دید. پرسید:
– آذرین چطور همین جوری اومدی تو کلاس، خواهر جنتی تو رو ندیده؟
شعله با خوشحالی به معلم گفت:
– حکم اخراج همگی ماها لغو شده. همگی می تونیم بدون مقنعه به مدرسه بر گردیم. بعد رو به تمام دخترها کرد و گفت:
– بچه ها مقنعه هاتونو پرت کنین. چرا این جوری با نا باوری به من نگاه میکنین ؟. سپس با شور و شوق فراوان در حالی که با عجله و صدای بلند صحبت می کرد گفت:
_ بفرما خانم زمانی، این نامه رو براشون بخون تا باور کنن. خانم زمانی نامه را با صدای بلند برای تمام کلاس خواند و وقتی که خواندن نامه به پایان رسید گفت:
– آره، اینجور که معلومه این مسئله حقیقت داره. حقیقتی زیبا و باور نکردنی !!!. حقیقتی که در این روزهای سخت جز ناممکن ها شده. بعد رو به شعله کرد و گفت ولی اینجور که معلومه تلاشهای شعله این ناممکن رو ممکن کرده.
در کلاس غوغائی بی نظیر بر پا شد. تک تک دانش آموزان مقنعه ها را پرت کردند و به شیوه های مختلف اوج شادی خودشان را از این بابت نشان می دادند. بعد از مدت کمی شعله در حلقه دوستانش قرار گرفت که از او می خواستند که جریان را برایشان توضیح دهد. و او هم بطور مختصر ماجرا را برای آنها باز گفت.
وقتی که زنگ تفریح به صدا در آمد کلاس شعله بعد از دو هفته بدون مقنعه وارد حیاط شدند و در همان زنگ تفریح بود که تمامی دانش آموزان بجز تعداد کمی که از عوامل خود رژیم بودند مقنعه ها را در سطل آشغال بزرگ حیاط مدرسه پرت کردند. دختران در حیاط از شوق پرت کردن مقنعه ها به وجد آمده بودند. آنها احساس می کردند که دو باره متولد شده اند. آنها این پیروزی بزرگ را به یکدیگر تبریک می گفتند و جشن و پایکوبی وقتی به اوج خود رسید که نماینده گان کلاسهای دیگر به مدرسه باز گشتند. دیگر حیاط مدرسه بیشتر به سالن جشن شبیه بود تا آن حیاط غمزده روزهای پیش که همانند آرامگاه بود.
خواهر جنتی، خانم سر حدی و چند نفر از خواهر زینب ها لرزان و نگران از پشت پنجر های اتاق دفتر شاهد این صحنه بودند. خانم سر حدی با دیدن این صحنه به آهستگی گفت:
ما در زبان کردی ضرب المثلی داریم که می گه کاش زمین دهانشو باز می کرد و منو در خود می بلعید تا شاهد همچین صحنه ای نباشم. خواهر جنتی هم با ترش روئی و نا باوری نگاهی به خانم سر حدی انداخت و آه عمیقی سر کشید. در آن لحظه او احساس بسیار بدتری داشت. او احساس می کرد که در زیر آوار گیر کرده و زمین با پنجه هایی آهنین در حین اینکه گلوی او را به سختی می فشارد او را در خود می بلعد. او می دانست که شکست خورده و مهار کردن دخترانی که طعم پیروزی را چشیده اند دیگر غیر ممکن خواهد بود.
ناهید وفائی 2011/01/30
.
27 February 2011
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment