وقتی که بچه بودم خبر مرگ را زیاد می شنیدم.بخصوص خبرمرگ زنانی که درحین زیمان اتفاق می افتاد. این خبرها آنقدر برایم سخت و دردناک بود که سایه به سایه با من میآمد و زمانی که مادرم درحال زایمان بود وحشت مرگ به شدت مرا فرا میگرفت.غم انگیز بود. .
. غم انگیز بود. خبرمرگ خیلی از انسانها، جوان و میانسال وگاها”پیر در روستا می پیچد و همه را متاثر میساخت. خبر مرگ بر بازی کودکانه من و همسالانم سایه می انداخت و دنیای کودکانه ما را با ترس روبرو می ساخت. در آن لحظه ها شادابی روحی را از ما می گرفت و ما را به دنیای غریبانه خود باز می گرداند. دنیای غریبانه ای که در آن رنج و غذاب روحی بود، دنیای که ما را در پناه دیوار گلی جا می داد و حسی را در ما بیدار می کرد که تنهای، تنهائیم.
طغیان احساس و عواطف انسانی برای تسکین شدت درد در جملاتی بیان میشد:
«به رحمت خدا رفت». «دنیای روشن فانی است»، «مرگ قطعی است همه باید بروند»، «شتری است که درخانۀ همه میخوابد». یک روز از پدرم پرسیدم فقط خدا آدم رامیکشد؟پدرم درجوابم گفت ” پس او دیگه خدا نیست یک جانی است. از او پرسیدم پس چرا مردم میگویند به رحمت خدارفت؟ پدرم سری تکان داد و گفت: “اینها چرندیات مردم عوام و خداپرستان ریاکاراست.”
در مورد وضعیت آن موقع نوشتن برایم آنقدرها هم ساده نیست، در حالیکه کمتر بهاری بود که خبر مرگ یا زخمی شدن عزیزی که بر اثر سیل و ویرانی راه ها به گوش نرسد. مرگ ناشی از مریضهای متفاوت و شناخته نشده در آن لحظه ها تاسف بارترین و غم انگیز ترین صحنه های روز بود همه اینها خاطرهای تلخیست که در جان و روح آدمی همچو شعله آتش نفوذ می کند و فقط شادابی خاکستر شده را به جای می گذارد که برای بقا، پای بر آن خواهم نهاد تا در باز پس گرفتن شادابی ها، گذشت به فراموشی سپرد شود چیزی که محال است، امکانپزیر نیست.
مرگ همچنان کابوسی بود که هرشب سراغم را میگرفت و از شدت ترس وحشتزده ازخواب میپریدم. این کابوسها را از بچگی هنگامیکه هنوز به مدرسه نرفته بودم داشتم. داستان ازاین قرار بود که برجنازۀ یک جوان که باچاقو تکه تکه شده بود حضور داشتم. گریه و فغان زنان و مردان سربه فلک میکشید.ازاَن روز به بعد شبها به کابوس مرگ درخواب وبیداری دچارشدم . داستان مرگ در جسم و روح من دمید بود و همچو شعلۀ آتش جان سوز تنم شد.تنها بودم. کودکی ناتوان در جستجوی علت مرگ .
آن روزها عقلم به جائی نمیرسید. نمیدانستم که در سرزمین ما صاحبان دانش به دار آویخته می شوند. یا به گلوله بسته میشوند تا حقایق همچنان درخفا بماند. مرگ مرا به جستجو میبرد و هچنان سوالهایم بی پاسخ میماند.گاهی اوقات درخیال کودکانه خود به عذاب تن میدادم.چرا که دنیای من کوچک بود.آنقدرکوچک به وسعت دستتان کودکانه ام که از یافتن جوابها عاجز و ناتوان.
در حالیکه ما در میان فقر و انواع مریضیها با مرگ دست و پنجه نرم می کردیم بزرگ مردان بر مسند قدرت در اوج عظمت میلیارها دلار هزینه خرج جشن 2500 ساله سطلنتی در ایران می کردند که به قیمت محرومیتهای مردمی ستم دیده که از حداقل زندگی در سطح ابتدائی محروم بودند تمام می شد. به همین دلیل یک گزارش کوتاه از یک سایت انترنتی به نام جشنهای 2500 ساله شاهنشاهی، كسب اعتبار كاذب را در اینجا جهت اطلاع خوانند نشر می کنم تا بتوانم تناقض طبقاتی صرفنظر از هزینه هنگفت ساواک و ارتش، را در تصویری هر چند ضعیف برای قضاوت به محضر دید بگذارم .
“در م.
طغیان احساس و عواطف انسانی برای تسکین شدت درد در جملاتی بیان میشد:
«به رحمت خدا رفت». «دنیای روشن فانی است»، «مرگ قطعی است همه باید بروند»، «شتری است که درخانۀ همه میخوابد». یک روز از پدرم پرسیدم فقط خدا آدم رامیکشد؟پدرم درجوابم گفت ” پس او دیگه خدا نیست یک جانی است. از او پرسیدم پس چرا مردم میگویند به رحمت خدارفت؟ پدرم سری تکان داد و گفت: “اینها چرندیات مردم عوام و خداپرستان ریاکاراست.”
در مورد وضعیت آن موقع نوشتن برایم آنقدرها هم ساده نیست، در حالیکه کمتر بهاری بود که خبر مرگ یا زخمی شدن عزیزی که بر اثر سیل و ویرانی راه ها به گوش نرسد. مرگ ناشی از مریضهای متفاوت و شناخته نشده در آن لحظه ها تاسف بارترین و غم انگیز ترین صحنه های روز بود همه اینها خاطرهای تلخیست که در جان و روح آدمی همچو شعله آتش نفوذ می کند و فقط شادابی خاکستر شده را به جای می گذارد که برای بقا، پای بر آن خواهم نهاد تا در باز پس گرفتن شادابی ها، گذشت به فراموشی سپرد شود چیزی که محال است، امکانپزیر نیست.
مرگ همچنان کابوسی بود که هرشب سراغم را میگرفت و از شدت ترس وحشتزده ازخواب میپریدم. این کابوسها را از بچگی هنگامیکه هنوز به مدرسه نرفته بودم داشتم. داستان ازاین قرار بود که برجنازۀ یک جوان که باچاقو تکه تکه شده بود حضور داشتم. گریه و فغان زنان و مردان سربه فلک میکشید.ازاَن روز به بعد شبها به کابوس مرگ درخواب وبیداری دچارشدم . داستان مرگ در جسم و روح من دمید بود و همچو شعلۀ آتش جان سوز تنم شد.تنها بودم. کودکی ناتوان در جستجوی علت مرگ .
آن روزها عقلم به جائی نمیرسید. نمیدانستم که در سرزمین ما صاحبان دانش به دار آویخته می شوند. یا به گلوله بسته میشوند تا حقایق همچنان درخفا بماند. مرگ مرا به جستجو میبرد و هچنان سوالهایم بی پاسخ میماند.گاهی اوقات درخیال کودکانه خود به عذاب تن میدادم.چرا که دنیای من کوچک بود.آنقدرکوچک به وسعت دستتان کودکانه ام که از یافتن جوابها عاجز و ناتوان.
در حالیکه ما در میان فقر و انواع مریضیها با مرگ دست و پنجه نرم می کردیم بزرگ مردان بر مسند قدرت در اوج عظمت میلیارها دلار هزینه خرج جشن 2500 ساله سطلنتی در ایران می کردند که به قیمت محرومیتهای مردمی ستم دیده که از حداقل زندگی در سطح ابتدائی محروم بودند تمام می شد. به همین دلیل یک گزارش کوتاه از یک سایت انترنتی به نام جشنهای 2500 ساله شاهنشاهی، كسب اعتبار كاذب را در اینجا جهت اطلاع خوانند نشر می کنم تا بتوانم تناقض طبقاتی صرفنظر از هزینه هنگفت ساواک و ارتش، را در تصویری هر چند ضعیف برای قضاوت به محضر دید بگذارم .
“در م.
No comments:
Post a Comment